۹/۱۰/۱۳۹۲

من مانده ام ،
چند صندلی کهنه روبرویم پنچره ای بسته به چشمهای خسته ام
در فضایی خالی از همه بودنها
وصدای خنده لحظه هایی که می دوند بدور هم
از هجوم نسیمی بی هنگام
کنار ماند ه ام از تو که نیستی کنار من
کنار شادی او
حتی وقتی
صدای ممتد بو ق اتومبیلها خبری از بیداری شهر نداد
ولبخند آن دخترک گل فروش هم نشانی از رضایت او نداشت
و
کنار غم ها یش
هنگام عربده کشی های توپ خانه ها







ابری ترین فرصتم ، تو بودی که باریدی
این تشنه ترین لحظه هایم را
میان غریب ترین فاصله ها
وقتی
لحظه های سنگینی را پشت سر....
نه
روی سرم احساس کردم
هوای مسموم بی تو بودن را






 همه رویاهایم را فروخته ام
برای خریدِ لحظه هایی از زندگی
و آرزوهایم را سوزانده ام
برای منجمد دستهایم
من عضو تنهاترین حزب شهرم
نماینده بی صداترین مرگم
من سیاه سرمای روزگار را ، می کشم
همه سهم غارت برده ام را می کشم
من ، تنی بار می کشم
میدانهای غریب این بیکانه شهر را
من تنی آه می کشم
وقتی ارباب پول از گرد تنم فرار می کند
و من با هم بند خودم دعوا ، افسوس می خورم ،
کشیدن این درد را ،درد می کشم،
درد ِ پا ،درد ِ کمر ، درد ِ فتقم ، درد ِ بی درمانم
وقتی فرزندم شغل در بند ِ مرا ....... آزاد می نویسد
من آه می کشم ، وپرسه می زنم ،غربت دستهای بی تفاوت را
وقتی سفت می فشارم
دستِ چرخ دستی ام را
من تنی کار می کنم تنی درد می کشم تنی آه می کشم
وبا خلق یک لبحند بر چهره فرزندانم
من همه لذت آزادی را می کشم














هیچ نظری موجود نیست: