۱۱/۱۶/۱۳۸۳

امید


وقتی از پنجره بیرونو تماشا کنی می بینی که جز این در و دیوار چیز دیگری هم هست . وقتی به فردا فکر کنی میدونی که امروز هستی پس باید که بود چون هستیم باید که زندگی کرد



1

درین تاریکی
بکدامین سوی
بدست کدامین سرنوشت
اسیری

درین ظلمت
که حتی مهتاب اجازه حضورش نیست

درین دشت غفلتها
که حتی خاری نمی روید

درین دریای طوفانی

که هر جاشویی کاپیتانیست
به کدامین سوی
بدست کدامین سرنوشتی
بدنبال کدام معیادگاهی

2



هیچ نمی دانم
اسیر در امواج خروشان سر نوشت
باید که رفت
لحظه ای ایستادن جایز نیست
زمانی که از سوختن هم نوری نمی تابد
از جاری شدن مقصدی نمایان نیست
تکیه بر چه؟
همچون رودی در تاریکی
به امید پیدا شدن

3



ایستادم
بنا گاه سکوت کردم
نفسی در کار نبود
امید در حبس نا امیدی
حتی صدایمرا در سکوت پنهان کردم
گرمایی را حس نکردم
چو کوهی یخی

امانه
در ژرفای وجودم
در اعماق حسم
صدایی مرا خواند
گرمایی بیدارم نمود
بار دیگر ذوب شده بودم
اما اینبار در دستان تو
روئیده بودم در دشت تو
زنده شدم با جان تو
برای رفتنی دگر
اینبار با امید ومقصدی دگر
با فریاد

هیچ نظری موجود نیست: