۱۱/۰۴/۱۳۸۳

نمی دانم چرا؟




وقتی برای اولین مرتبه شنیدم که حالش بد است و امید چندانی برای بهبودیش نیست نفهمیدم حتی اون لحظه ای هم که خبر مرگش را آوردند هم حس نکردم حتی لحظه ای که برای آخرین بار صورتش را قبل از آنکه خاک در آغوشش گیرد دیدم باز متوجه نشدم اما فقط گذشت زمان بود که توانست بفهماند که چه گوهری را از دست داده ام
نمی دانم چرا؟
همیشه دیر کرده ام
شاید هم نرسیده ام
جا مانده ام
یا شاید اصلا" نبوده ام


شاید که خواب
یا بی خبری
نمی دانم چرا؟


از زنگ مدرسه
تا زمان تقسیم خوشبختی
همیشه شاهد گذشتن بودم
زمان تقسیم حسرتها
همیشه شاهد از دست دادنها بوده ام
هنگام گریستنها
آه کشیدنها


باز مانده ام
همچون آبی اسیر گودال
یا درختی اسیر خاک
شاهد گذر جوی آب
یا اسیر در خود
چون قطره ای در اعماق چاه
اسیر دیواری بلند
در حسرت نور


یا مثال طفلی در انتظار گذشتن قطار
همیشه در حسرت بودن گرفتار شدم
نمی دانم چرا؟
روز را زمانی لمس کردم
که دیگرغروب کرده بود
وشب را زمانی دیدم
که خورشید طلوع کرده بود
همیشه عشق را زمانی لمسش کردم
که در حسرت از دست دادنش می گریستم

هیچ نظری موجود نیست: