۱۱/۱۲/۱۳۸۳

دلم می خواد


چند شب پیش فیلمی دیدم که برایم جالب بود. فیلم داستان مردی را به تصویر کشیده بود که بنا به اتفاق هواپیمایش در یک جزیره دورافتاده و خالی از سکنه ویا بهتر بگم جزیره ای که تا آن زمان پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده بود سقوط کرده و سعی می نمود تا بتمواند خود را از این وضع نجات دهد برای این منظور اول فکری برای امنییتش کرد وپس ازآن مسئله غذا برایش از همه موضوعات مهمتر میرسید که با آن هم یکجوری کنار آمد واما موضوع سوم برایش پیدا کردن یک هم صحبت بود که در آن تنهایی دیوانه نگردد به همین منظور برای خود یک هم نشین ساخت . از یک توپ بیسبال استفاده کرد وبر آن نقشه صورتی رابه تصویر کشید وبرایش نام و شخصیتی آفرید و با این عمل توانست از تنهایی نجات یابد.و اما کجای این فیلم برای من می توانست جالب باشد. شاید لطیف ترین اتفاق در این فیلم موضوعی بود بنام تنهایی وعکس العمل قهرمان فیلم برای نجات از این تنهایی بود ومقایسه ایشان در آن موقعییت با خودم و اینکه چقدر به او شباهت دارم اما با یک تفاوت. او تنها بود چون در یک جزیره خالی از انسان اسیر شده بود اما من تنهایم با اینکه میان سیلی از انساتها زندگی می کنم او برای رهایی از این وضع آدمکی مصنوعی خلق نمود ومن برای رهایی این وبلاک را




دلم گرفته
می خوام گریه کنم
بشورم
شاید کمی ز غصه دورش کنم

دلم می خواد
فریاد بکشم
ز دست این همه نا مردمی اشک بریزم

دلم گرفته
می خوام بیرون برم
از این کوچه بن بست رها بشم

دلم می خواد
پر بکشم
برم اون بالا بالاها
بالای اون قله بلند
یه کم نفس بکشم

دلم می خواد
باز دوباره عاشق بشم
برم سر کوچه بشینم
منتظریار بمونم

دلم می خواد
بچه بشم
سرم و رو شونه مادر بزرگم بزارم

تا که کمی آروم بگیرم


هیچ نظری موجود نیست: