۱۱/۰۴/۱۳۸۳

اوج پرواز


یه بار تو بازرا دیدمش رفتم جلو گفتم منو می شناسی؟ گفت نه . می دونستم دروغ میگه بهش گفتم من فلانیم فلانجا با هم آشنا شدیم از طرز معرفیم خندید و گفت آره منم فلانیم خلاصه پس از کلی صحبت متوجه شدم همسر اکرم یکی از دوستان قدیممه بهش گفتم خیلی دلم برای دیدن اکرم و مابقی تنک شده واینکه اگر می شد یه جوری ببینمشون خوشحال می شم بهم قول داد حتما این کار رو انجام بده و همینطور هم شد چون یک سال بعدش زنگ خونه به صدا در آمدو اکرم والهه بودند نمیدونی چقدر از دیدن دوباره اونا خوشحال شدم. نمی دونم چون میگن گذشته ها برای گذشت است اما من یه جورهایی با اونا زندگی میکنم برای همینه وقتی این دو دوست عزیز رو دیدم فصلی از گذشته برام زنده شدند

توی اون اوج پروازم
بالای اون قله بلند
روی اون ابر سپید


وقتی که باز می کردم پرامو
بازی می کردم روی باد


دستامون تو دست هم
می رفتیم اون بالاها


وقتی که صدای خوندمون
پر میکرد عطر بهارو تو آسمون


وقتی که مثل یه شیر شیرچه میرفتیم به دشمن
واسمون فرقی نداشت
چی می یومدسرمون


وقتیکه گریه ای بود
گریه میکردیم با همدیکه
نمی دونستیم روز چی وشب کدومه


توی اون اوج پروازم
زدند و بال من شکست


پرامو زود کشیدند
به پاهام طناب زدند
توی یک قفس زندونی شدم


روی اون رو پوشندن
چشمام هیچ جارو ندید
دیگه نوری ندیدم


پرام خشک شدند وباز نشدند
نشستمو منتظر شدم



خوابیدم
توی خواب باز تورو دیدم
دیدم که باز عاشق شدم
دارم باز دوباره اوج می گیرم

هیچ نظری موجود نیست: