۱۱/۱۳/۱۳۸۳

غریبم

شاید بشه زندگی را تشبیه کنی به دونده ای که درمسابقه ماراتونی شرکت کرده که خط پایانش همانجایی است که بایستت یا اگر بخوای کمی شاعرانه اش کنی شاید بتوان تشبیه اش کرد به رودی که پایا نش همانجایی است که از حرکت بایستت بهر حال برای من زندگی دقیقا معنایی جز این نداشت چرا که هنگامی که از حرکت باز ایستادم زمانی بود که متوجه شدم مثل مرده ای که جایی میان زندگان ندارد غریبه ای بیش نیستم پس باید که بود وزندگی کرد همانند رودی جاری و دونده ای در حال نبرد این همان نقطه ای بود که باعث گردید تمامی دیوارهای ساخته شده در اطراقم را ویران کنم



غریبم
برای خیابانها و کوچه های این شهر
مردمانش
پدرم مادرم
حتی فرزندم
برای آرزوها
احساس و بودنشان

غریبم
برای خودم
چه بودم
چه هستم
گم شده ام یا گم کرده ام
تنها شاید
برای لحظه ای توقف
ویا غفلت

غریبم
شاید برای لحظه ای بستن چشم
ویا عاشق شدن

اما بس است
تنهائی
خستگی
خمودی
دگر جایز نیست
ایستادن
بهر بهانه ای حتی لحظه ای
میخواهم بمانم
زنده باشم
زندگی کنم

می ترسم
نه از بودن یا مردن
از تنهایی مردن
می ترسم

نه از بی کس شدن

میانشان بودن

بی کس شدن

هیچ نظری موجود نیست: