۹/۰۹/۱۳۹۲



 باور کن هیچ چاره دیگری نمانده
باید بیرون بریزم همه خودم را
برای رهایی
از این همه دل تنگی



دیگر هیچ مدادی را پیدا نمی کنم
برای تراشیدن
لحظه های دل تنگی
و هیچ گوشه حیاطی را نمی یابم
برای جای گذاشتن
لحظه های بی حوصله گی
از همان آغازین مهر
وقتی ،تو را شنیدم
گفتی
دوست باشیم




قسم به هر چیزی
جز تو
که هنوزهم
قسم دروغ بسیار
می خورم



من
دهاتی ترین زمینی ام
که همه آسمانم را
برای زندگی
به زمین دوخته ام



بارها تجربه کرده ام
دوباره ها را
و حتی بسیار سود برده ام
گاهی از پشیمانی
و ترجیع داده ام ، ترسیدن و حتی گاهی فرار را از حماقت
اما
اگر همه مشکلات با تفهیم اتهام به من ، حل می شود
می پذیرم
همه جرمهای جهانم را
من زندگی را به قلم تجربه سپرده ام
شاید
خورشید این بار از سمت دیگری طلوع کند


و چه به راحتی عبور کردم
همه مناظر راه را
نه گاهی ، که همیشه
ونه اینکه مزاحم ، که مانع دیدنم شدند
همه تابلو های راهنمایی



از ترس بلایای......غیر طبیعی
به زندگی پناه آورده ام



حواسم را کدامین بازیگر ربود
وقتی
نگاهت را بر می گرداندی
در همان صحنه ای که گُم کرده بودم
همه خودم را



شک می کنم
باورت را
وقتی در آینه
خیره می شوم



تو رفتی
اینجا چقدر تنهایی است
و من که
تنهاتر از تو شده ام



منظومه ای به وسعت یک قطره
به قدرت ضربان نبض
در رگهایی که هنوز هم
بر این باورند
لااقل تا لحظه دفن نشدن
می توان زندگی را بویید




اصلی ترین قانون شهر است
که
بی دردترین ها نیز ، باید به درد آیند
نه چون من
که درد زیاد می کشم
اما
به هیچ دردی نمی آیم

همه باقی مانده از من
همینه
که بازی می کنی
با آن



تسویه حساب
شاید ، یک دهن کجی بود
به خودم
لج بازی کودکی که دیده نمی شد
کنار رویاهای شیرینی که بخواب نمی رفت
و در کابوس ننوشتن جریمه های مدرسه باخود می جنگید
و تو حوصله نداشتی
برای ناز کشیدن
و من هم که کودک مانده بودم

هیچ نظری موجود نیست: