۹/۰۹/۱۳۹۲

این روزها بسیارشنیده ام
"دنیای بی ارزشی است"
اما
نه برای من
که تو همه ی دنیایمی




فرار خواهیم کرد
به آن سوی مرزها
فقط بگو......................."دوستت دارم"



حد فاصله ات شده ام
عبورم کن
بسمت رهایی




شبهای بسیاری را از سرگذرانده ام
بدون هیچ صبحی


این
همه ی تو نیست
کجایی؟




گاهی
برای تظاهر
خودم را سیاه می کنم



پای بندم ، به تو
وتو
پای بندی به من
چرا؟



شاید بهتر بود ،می رسیدم
بعد
از چشمات می افتادم



به عمیق ترین قلّه
گرد سیاه ترین سیاره
که جهنم را به آتش می کشند
تکّه های خُرد شده یک نگاه که پیش از اینها منقرض شد
وقتی هنوز عشق بسیار ساده تر از امروز بود
و آدم
به سادگی عاشق می شد
من گاهی سر
به کاهدون می زنم
گاهی به در
گاهی به دیوار
و گاهی چون همین امروز منتظرم
اولین برف ببارد
برای فرو بردن به آن



به دیوانه ها بیشتر اعتماد کرده ام
تا عاقلانی که پرچمی را می چرخاندند




نه این که چه می خواهم ، باشی
فقط
بخاطر آنچه که هستی ، دوستت دارم
نازنینم


دیروز
می شکستی و فرار می کردی
امروز
من شکسته ام ، اما هنوز هم
تو
فرار می کنی



وتنها کافی نیست که من بدانم یا دیگران
شاید هم لازمه که خود بدانی
چه مرگته


و در همسایگی ،کلاغی است
هر صبح بر پیشانی ام نفسی تازه می کند
و با هر غروب
بر شانه ام عشق می فروشد به نرخ روز
و گاهی نیز
برای جوجه کلاغها از فضیلت شخصی می گوید
که بر آن می رینند



درگیرتم
به سادگی خدایی نامرد
که اصلاٌ
یک رنگ نیست


اعتقادی نداشته ام و ندارم جز زندگی
و بی شک
علت مرگم خواهد شد
زندگی




قول داده ام به تو
می دانم
دوستت دارم ها را
به ایستم
و برای جلب توجه نکردن ، هیچ حرکتی نکنم
و البته امروز مناسب شده ام
برای استراحت هر کلاغ کون دریده ای



آشنایی
احساسی که کبوتری را به لانه ای قدیمی می رساند
وبرگهایی که باور ندارند پاییزشان را
بر درختی که اسیر ریشه هایی است که سالها بر خوابی عمیق فرو رفته اند
تا نیمکتی تنهایی اش را با خسته ای چون من تقسیم کند
و در حسرت پرواز ، در به در نگه دارد
لحظه هایی راکه نمی رسند به درماندگی چشمهایی که به راه تو دوخته شده اند





احساسم دستمالی شد
دُرست از همان لحظه ای که
پستانت را بزور از دهانم بیرون کشیدی

هیچ نظری موجود نیست: