۹/۰۹/۱۳۹۲



شاید
پرواز آرزوی هر کِرمی است
اما ، بی شک
لایق هر کِرمی ، پرواز نیست

ایستادن مطلقا ممنوع شد
در سرزمینی که عشق
خاک بر سر شد

کنار بیا ، با خودت
بگذر ، تمام شده ام
مشتهایت را باز کن
می توانی چالم کنی
همین حالا
همین جا
در اعماق نگاهت

کنار بیا ، با خودت
بگذر ، تمام شده ام
مشتهایت را باز کن
می توانی چالم کنی
همین حالا
همین جا
در اعماق نگاهت

برای متنفر شدن
کمی پیرم
اما
برای عاشق ماندن
همیشه جوان

نگرانم نباش
خوبم
به حا ل و روز ِ ابری ام نگاه نکن
من هوای ابری را دوست دارم
ناراحت نیستم
باید تغییرمی کردم ،برای تغییر هم ،عصبانی نیستم
می روم ، انگیزه ای برای ماندن ندارم
اما
عجله ای هم ، برای نرسیدن ندارم
این مهم نیست که تغییر رنگ داده باشی
چون ، چند رنگی ات را هم دوست دارم
من باران را از پشت شیشه تماشا نمی کنم
چون پاییز
خیس شدن ، زیر باران را هم
دوست دارم


وگاهی خسته ام
وبرای فاصله گرفتن ، فراموش می کنم
که هستم
وبرای دور ماندن
می ایستم
و برای گفتن ، سکوت
وحتی گاهی غرق می شوم چون همین روز ها
از تنهایی

و هر از گاهی نیز می میرم
چون اولین روز
بزور
وارانه ، دردستانی پر از خون و چشمهایی منتظر
زیر ضرباتی
که فریادم را بشنوند
تا در سکوتی به وسعت سلول
آرام ،تجربه کنم
مرگم را


ناگهان نبود
اتفاقی که آهسته آهسته افتاد
در آغوش دیدگانی خسته
از ماندن.
فصل رها شدن
افتادن در باد چرخیدن
رسیده بود
به فصل قصه ها
رنگها دعودت شدن
همره لحظه های بی خودی
رقصیدن
رسیده بود


هیچ
از بی قانونی نمی ترسم
همه هراسم ، بُتی است
که قانون است
حقیقت
نزد تو است
هیچگاه انکارش نکرده ام
کور نیستم و نبوده ام
می بینم ،چطور برای اثباتش
دست به جنایت می زنی



اینکه شبیه هیچ حیوان دیگری نیستم
جمله دُرستی است
اما هنوز هم
دلیلی بر انسان بودنم
نیست


درختان احمق بسیاری را می شناسم
چون خودم
که برای دوستت دارمها هیچ فکر نمی کنند
و دل به طوفانها می سپارند بسیار
برای عشق ورزیدن
و حتی گاهی
برای یک هم آغوشی ، از ریشه جدا می شوند
چون امشب من
بدون فکر در آغوش تو


خدا را با بی نهایت دلیل
اما تو را
بدون هیچ دلیلی
دوست دارم


وقتی چشم باز می کنم
مهم نیست
سقف اطاق چه می گوید
از گرمای خورشید یا ناله هایی از خستگی شب
مهم نیست
پنجره اتاق باز است یا بسته
و هوای تازه ای تنفس می کنم یا پس مانده های گذشته را
وقتی چشم باز می کنم
کافی است
تو را احساس کنم
زندگی





خود سوزی کرد
امروز
در آغوش ابرهایی که گریستند او را
و چشمهایی که هنوزهم رصد می خوانند آسمانها را
ستاره ای که افتاد ، نه همچون اتفاقی که میان ما
از بیراه ترین راه کور در حد فاصل انجماد و انقراض
حتما چراغ قرمزی را عبور کرده بود که از چشم ماه هم بیرون افتاده بود
یا که نه ، اسم شب را آواز نخوانده بود
مسئله کنجکاوی نبود
وقتی گل سرخی پژمرد میان دستان جادوگر
و چشمه هایی که می خشکید هر روز زیر چادرسیاه شب
به در بسته کوبیده ایم همه آروزهای خسته مان را



ترجیح می دهم تو خدایم باشی
خالق این من و این حس زیبای من
بخشند ه ام ، مهربانم
زمین و آسمانم
صبور نداشته هایم
شریک و همراه دردها و زخم هایم


به رهایی فکر می کنم
که محکومم به حبس ابد در آن
به خیال خامی
که مرا هر طلوع با خود می برد
آن سوی خدا
که هنوز هیچ قانونی آغوشت را مصادره نکرده بود



از حد گذشته است
دردی را احساس نمی کنند ، زخمهایم
و نه
نا له ای
وقتی غرقم درد هایی راکه بسیار عمیق ترند
ادامه بده
حتی خشن تر
چون وظیفه یک سرباز
درک می کنم تو را
وقتی می دانم برای انتقام حدی را هم متصور نیستی








گاهی نمی بینم ،پشت کرده ام و می لرزم
به پایانی که فقط فکر نمی کنم
می رسم
به انتهای یک سطر نیمه تمام
ته ته دنیا
سرد ....خانه ای که می لرزاند
به تاریکترین لحظه ها
معلق میان هیچ جاذبه ای ، تنها یک کلید....شات دان
اما
خنده های کودکی بازیگوش
و گاهی گریه هایش ، مرا می خواند
گرسنه ، تشنه یا برای بازی
و حتی گاهی عاشق می شود و به دنبال پروانه ها می دود
و رها همراه برگهای پاییزی می رقصد
و به گوش نسیم پچ پچ می کند
که دوباره جاری شده ام


چه ویرانه ای است
صلحی
که تفنگ شلیک کند آن را



این چنین می گذرد ، روزمرگی هایم
سر در گُم
کجا؟....نمی دانم
حتی هیچ قاصدکی برای من به پرواز نمی آید
شاید
یک چیزی یک جایی می لنگد
که تو نیز بی تفاوت از کنارم می گذری



خسته نکن خودت را
دردِ بی درمانی است
دیگر
هیچ دلیلی قانع ام نمی کند
من
عاشق شده ام



به خدا
اعتمادی دگر نیست
کنار ِخودم بمان





و هنوز هم به هوای پروانه هامی دوم
و بدنبالِ قاصدکها شادی می کنم
و منتظرم
که با هر نسیم دوباره و دوباره سبز شوم
من هنوز هم تسلیم نشده ام
به خدا
فقط بخاطر تو



نقاشم
با بی شمار رنگ
هر روز واژگانم را نو می نویسم
و گاهی گلهای بنفش را سبز کشیده ام
و برای عاشق شدن
خط و مرزی را نمی شناسم
و هیچ پرنده ای را در قفس دانه نمی دهم
زندگی برای من فقط فصل نیست
ابر و ماه و خورشید و فلک ، هم نیست
من خلق می کنم زندگی را
گاهی بشکل زنی
کودکی
اسیری
و گاهی مردمی که فراموش کرده اند
چون امروز
دیروز را

هیچ نظری موجود نیست: