۹/۰۹/۱۳۹۲

وبا خدا هم مشگل پیدا کرده ام این روزها
دائم می گوید ، من
من می گویم
تو
 


نکته همین جا است
نگاه های چند پهلوی تو
مکانی که خدایان ِ بسیاری را قانع کرد
که هنوز هم
بت های فراوانی هستند که نمی شگنند
  




از بردگی آغاز کرد ه ام
کودکی ام را
وقتی دست به دست اجاره می رفتم
و امروز نیز
کالایی با ارزش مصرفی محدود
میان دستانی چرکین ، همچنان دست به دستی می سوزم
به مدت زمانی معین
 



 تکانش دادم
به گوشش زمزمه ها خواندم
او به خیالش که از خواب بیدار می شود
من به خیالم
او هنوز هم ، خود بر خواب زده



 زنی که مرا آبستن درد کرد .
چرا؟
هنوز هم سر در نمی آورم
و ای کاش ، می دانستم کدامین دردش
او را در آغوش شعله ها سوزاند
 



 بریده ای که به تمسخر می نگرد
آفتابی را
در سینه کش طلوع خورشید
که هیچ فکری را بر نمی تابید
از اتاقی که سیاه دل ، حکم می راند
زندگی را
 



موضوع این نیست
بی راه رفته ام
گفته ام
یا
غلط کرده ام ، نوشته ام
گفته ام
چون همیشه یک حقیقت است
که تنها
نزد او است





  

هیچ نظری موجود نیست: