۱۰/۲۱/۱۳۹۲




همین بود
فاصله هایی که گذشت
سطر سطر ، صفحه به صفحه
به عمق همه نگفته ها ، همه لحظه ها
شبیه یک لبخند ، یک شاخه گل .
همین بود
سرو ته قصه من
دروغ یا واقعیت ؟ مهم نیست
مهم باورش بود ، که من داشتم
و امیدی بود
که هنوز هم دارم

وسطِ یه رویا ،به رنگ آه
زیرِ طاقِ یه ابرو ، میون ماه
پر از ستاره.
رویِ موج یه نسیم ، تو آسمون
زیر پامون ، یه دنیا ابر، پٌر بارون
دو تا ماهی، تو تنگ بلور
اذیت نکن نازنینم
چشماتو نبند
بذار تو همین رویا یکم
بیشتر بمونم













یک پاسخ پیدا کرده ام
فقط یک پاسخ
برای دهها سئوالی که داری
اما
منطقی
که قانع شوی
وحسابی
که نا حسابش نخوانی
"عاشق شده ام"
همین



شاید حق داشته باشی
خریت بود
در
دم
گفتم:"دوستت دارم"
ولی تو عاقلی ،شک نکن
مکث کردی............. گفتی: "باید فکر کنم"



هنوز هم پرسه می زنند رویا هایم را
همان لبخند ، همان نگاه ، با همان قدمها
با هر غروب ، در هر طلوع
می آیی
 بدانی ، سلامتم


اعتراف می کنم
رو راست نبودم
با خدای تو و خودم
به شیطان هم بد کردم
دروغ گفتم ، روحش هم بی خبر بود
ترسیدم
بین تو و خدایت
تو را از دست بدهم









لحظه ،لحظه های عمرم را می سوزانم
برای
لقمه ای نان
آیا من ؟
مستحق دریافت جایزه نوبل نیستم! ؟
می جنگم زندگی ام را
برای حقوقم .
من بشرم

تو بریز ،روی سرم
می ایستم ، تماشا می کنم
چاره ای ندارم
بمب است یا آذوقه
هرکدام
نگران نباش
زنده باشم یاکه نه
هستند که هورا کشند تورا
هنگام بالا بردن جایزه نوبل
روی سرت

 بهار هم غروب کرد
با همان تیرکه خرداد را در خون کرد
چاره ای ندارم
جز پیدا کردنت
نزدیکمی ،نزدیکتر از بودنت
نسیمی که تنفسش می کنم
و ضربان قلبی که صدایم می زنند
چشمهایم را باز نمی کنم
پیدا خواهم کرد ، همین جا میان آغوشت ،که گم کرده ام خودم را
1
همه اختلاف من و تو همينه
همين يك تار مو
كه تو
فقط پيچش را مي بيني ومن هنوز هم نگرانم
نگرانِ كم شدن همين ، يك تار موت
2
باز كه عاجز شده ام
وباز
دست و پايم را گم كرده ام
وقتي
سر زده از راه مرسي
و نسيم عطر بودنت را در فضاي اتاق حبس مي كند
ومن
فقط مي توانم نگاهت كنم
1
باخته ام ، به تو
شاید
همه تو را
دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم
آزاد شده ام
2
جنازه ام
مانده ام روی دستانم
چاره ای نیست
شما هم خاک بر سرم کنید








بزرگترین دروغ ، مهم ترین باورم بود
هنگام پرتاب سنگ به تو ، برای نجات خودم
می گذشتم از روی اجسادی که دست و پا می زدند زندگی را
بر زمینی که دیگر سیاره نبود
ایستاده مقابل چشمان کورم ، تا خورشید نامیده شود
خدایانی که دیگر عبادت نمی شدند ،هرز کنار خیابانها به حراج می رفتند
تا امروز ، بار دیگر
هنگام دست کشیدن از باورهایم ،غول چراغ جادو بیرون خزید ، از آستین پاره و بید زده آدم
بشر متولد می شد از پیله تکامل
و پیغمبری با هفت فرمان و عصایی که  اژدها  شدن معجزه ش بود
کشتی که دیگر قرار نبود من سوارش شوم
خدایی که دیگر نمی بخشید وقتی خون مهمترین رودی که جریان داشت
و انتقام تنها آوازی که پیر مرد زمزمه اش را می خواند در غاری که تنها سر پنای بشر می شد
عشق تنها جرمی ، که بدون محاکمه اعدام داشت
و سر هیچ بی گناهی بالای دار نمی رفت وقتی همه گناهکار بودند
معجزه لقمه های نانی بود که می خوردند
و انتظار پایان خوشی نداشت ،برای من که ثانیه هایم را می باختم در قماری که برنده ای نداشت
مسابقه ای را تماشا می کردم که تنها بازنده اش من بودم
و اخلاقیات
كیرش بود که بر پیشانیم می خورد،وقتی دروغ مهمترین باورم شده بود
تا باور کنم
بغداد بود و چهل تن دزدش و علی بابایی که با ورد ، درها را می گشود

و
تابستانی که از یادها نمی رود
هرگز
وقتی در همان شروع اش
تیر
باران شد
پیامش


چه دیوانه سر خوشی ام
که لحظه لحظه زندگی را عاشق می شوم
خدایا شگر
که عادت یک بار عاشق شدن را از من گرفتی








می شنوم
آهنگ قلبش را
منتظری که می گرید
عشق را
نه آن دور دستها
همین نزدیکی
پشتِ دیواری یخی
هر روز،هر لحظه  می خوانم نگاهش را
اسیرم،اسیر باورها
وطنم ،مردمم
منتظر نمان
می ماند ،
می دانم،می گرید و فریاد می کشد
می شنود امواج سهمگینش 
می خواند بهار را
سبز کردن زمین را
دیر نیست روز رهایی
آزادی
در آغوش گرفتن و بوسیدند
دور نیست ،دیر نیست
شاید همین ،فردا

 نمی بینی
نه بخاطر اینکه ،چشم بسته پرواز می کنی
شاید  فقط ، زیاد از حد
بلندپرواز می کنی



یک روزِ سراسر ابری
در پایان یک عصرِ سیاه و سفید
عشق ،بازی مسخره ای که نعرهای خون سر می کشید
وسط سفرها همه ماست بود و مویز
روی یک صفحه سیاه و سفید
با مهره هایی سیاه تر و سفید تر
آری یا خیر
انتخاب دیگری نبود
جفت پوچ شدیم در این کارزار
من سیاه و ، توسفیدِ این روزگار






دیگه سیاه نیست ،گرگ و میشه
اینم ،رج آخرش ،
داره تموم میشه
می شه شنید ،صدای امواج و می گم
شادی وقهقه ی، ماهیان و می گم
دستامو بگیر تو دستت
راهی نمونده
انتهای مرز پایان و می گم
خسته ای ، می دونم
کمی نا امیدی می دونم
اما
وقتشه
چشماتو باز کنی
طلوع فجرخورشید و می گم










دیگه کسی پیدا نمی شه
دنبالم بیاد و پیدام بکنه
یه گوشه ای قهر کنم و  اون بیاد
یواشگی ، ساک ساک بکنه
شاید
دیگه بزرگ شدم
وقتشه،  که باور بکنم
باید برم
خودمو پیدا بکنم
با یه دسته گل
با خودم آشتی کنم و
یه نگاه به آینه بندازم
تا خودمو
ساک ساک بکنم










1
همه مشکل من با تو
این نبود که نفهمیدی
فکر کردی
این منم که فقط نمی فهمم
2

هیچ نظری موجود نیست: