۱۰/۲۱/۱۳۹۲





فرار خواهیم کرد
به آن سوی مرزها
فقط  بگو......................."دوستت دارم"






فرار خواهیم کرد
به آن سوی مرزها
فقط  بگو......................."دوستت دارم"



به دست و پای هم پیچیده اند
حتی عقربه ها ،  برای دیدن تو
بیچاره من ، که دست و پا گم می کنم
هربار، به وقت دیدن تو



1
برای اعتماد کردن
حتی به قدمهای خودم
امروز بيش از هر روز ديگري
محتاجم
به دستهای تو
2
مُرده ای بیش نیستم
وقتی احساس می کنم
تغییر را
در همه چیزو همه کس
به جز خودم





بر داشتم کن
حتی به غلط ،حتی بی موقع
وقتی هیچ کلاغی
حتی برای مسخره کردن قار قاری نمی خواند .
همراهم کن
درون رویایی سرد
دستانی را به غربت یک نفس
وقتی
فاصله ها بهانه اند همه برای سقوط
و تو از بی پروایی قله می گویی
و من
از تنهایی پرواز می نالم .
دیری است کاشته شده ایم
و امروز
 رسیده ایم ، همه
به زمان برداشت .










































از ثانیه ها سکوت، بارور شد
ابرهای بی بارانی که باریدند
کویری ترین لحظه های ، بی کسی را
وقتی ،مترسکها
گلهای آفتاب گردان را می گرداندند بسوی خویش
 تنها
تیغ گل سرخی خار می شد در کورترین چشمها
پس چرا شور مي زند هنوز هم، رود هاي دشت را
وقتی
باد های موسمی هدیه مي آوردند ابرها را
برای بهار






















از بارانی که می بارد تا بهاری که می رسد
از انتحار جمعی نهنگها گرفته تا گریه های کودکی گرسنه
یا حتی
خشك شدن فلان دریاچه تا شاخه گلی درفلان باغچه
همه سهم خواهیم داشت ، شک نکن
کم یا بیش ، فرقش چیست؟
از انتخاب دیروزمان تا سرنوشت امروز فرزندانمان
شک نکن
همه سهم خواهیم برد
کم یا بیش
شاید
 هرکس به اندازه توانش!!؟ یا نیازش!!؟














گاهی صدای زنگی ، کافی است
دیوی را بیدار کند ، ماسکی را از چهره ای بر دارد یا بگذارد
هنگامی که صدا به صدایی نمی رسد
در گمنام ترین لحظه ها
وقتی احساس می کنی تنها تر از هر خدایی شده ای یا حتی بی نیاز تر
لحظه فرو ریختن از خود ، به سقوطی پایدار تر از هر پرواز
دیگر نمی شکنی ، یا نیازی به شکستن نیست وقتی از قبل شکسته  ای
من روحم را همان لحظه به شیطان فروختم
به قیمت
لقمه ای نان ، لحظه ای عشق و فرصتی دیگر



آخرین نفر
در انتهای ، آخرین صف
منتظرِ طلوع بزرگترین آرزو
در اعماق کوچکترین روزنه نشسته ،خیره
به گلدانی به رنگ همه باورها
سبز
با غنچه هایی به رنگ امید
روبروی پنچره ای ایستاده به سوی بلندترین تپه های شرقی شهر
آتشی که باریددر گرم ترین تابستان قرن
در جمعی ترین گورها
که امروز من به تماشا ایستاده ام بر آن
با ظرفی پر از آب برای شستنِ جای پاها
روی
دسته هایی از سرخ ترین گلهای پرپر شده
و ساعتی که می گذشت ، ساعتها از تاریک ترن نیمه های شب
برای طلوعی دیگر










آغاز دوباره ای نبود
پایان روزی که می دویدم دشتی پر از شقایق را
در غروبی که خورشیدش هزاران تکّه شد
آغاز دوباره ای نشد
حتی
آخر زمانی که چشم براهش دوختم
سالهایی که گذشت ،بدون هیچ فصلی
فقط سیاه بود،
قلمی که می نوشت سپیدی روزش را
تا عشق را به ارزانترین قیمت حراجش کنند
فقط با اشاره به یک دکمه ،هیروشیما متولد شد
چون تپه ای از خاک
در همان آغازی که دوباره ای نبود
شبی که تا طلوعش ، سه مرتبه منکرش شدم
در جمهوری که حکم بر کشیدن صلیبش دادم
با همان دمکراسی
که هیتلر را وارد کردم
تا روزولت بتواند ، جایزه نوبلش را به دور زمین بچرخاند
 برای شروعی دیگر
در آغازی که دوباره ای نیست












چقدر ساده است ، قضاوت کردن دیگران !؟
و چه ترسناک است
زندگی
آن گاه که مورد قضاوت دیگرانیم
و چه حالی مي كنم
من
که برای دل خودم
زندگی ،مي كنم















و سوسه های  یک پرواز !؟
شاید
چکیده ی یک رویا!؟
نه
احساس یک درد کهنه است .
همه خلاصه این عصرِ رها شده است .
پیش نویسی برای یک فاجعه شد ،
که مانده در گلوی خشک این کویر...آه ،
یک شاخه  از همه یک جنگل ،
یک چند قطره اشگ ِ  رها شده ،
کنار چند گلبرگ رها شده ،
به ژرفای تاریخ یک ملت  است .
همین چند خط شکسته
روی یک سنگ شکسته
اما ....رها شده



به رنگهای پریده ای رسیده ام
نخ نما ترین قسمت راه
به عمق جهنم ، بر لبه تاریک و پر از آشوب
به کلماتی خسته ،
در فاصله هایی که آبستن درد شده اند
به نگاهایی منجمد ، لجوج و خیره سر
در سخنرانی گرگی به جمع گوسفندان
که عربده می کشید
به" من  ِ مادرسگ ، رای دهید "
دوستان !!!!؟؟؟












طعم گس میوه ای نارس ِ
بلند شدن
جمع و جور کردنِ یک غرور افتاده به خاک
شبیه بیدار شدن ِ
به امید شروعی دوباره  برای یک آرزوی نیمه کاره
وسط یک رویای شکل نگرفته
یک حس رهایی ِکه باز هم داره سبز مي شه












مقابل چشمانی بهت زده
به طولانی ترین کسوف شهر
فریادی دفن می شد ، میان دو سنگ آسیاب
همان هنگام
که عشق به بازی فروخته شد
در آغوش ِ آسیابی پیر
و
نسیمی که شتابان می گریخت








و سپس ناله های در به دری
در یک مسیر تکراری
حادثه ای معمول شد
در یک نگاه معمولی ، یک روز معمولی
دری بسته می شد


من ، بي شعور ترينم !؟
اگر ،
معيار شناخت ، شعور آدمي است .
كه يك غريبه ام هنوز،
حتي براي خود


تیک......تاک.....تیک .....تاک
محل نزاع دو زمان
کشمکشی میان ِ یک لحظه
کشیدن زمین از زیر پا
شبیه سُر خوردن روی یخ
و معلق ماندن بین زمین و آسمان
و سپس سقوطی آزاد به سمت   نه این و نه آن
بارها به آن فکر کرد ه ام
به پایان یک داستان کوتاه
اما شاید نا تمام
تیک......تاک.......تیک.....تاک
حقیقت مطلقی است که باور دارم
گذشتن ، مرگ و سپس زندگی
فصلهایی که متولد می شوند ، تا عبور را معنا دهند
و امید را در دل سیاه زمستان بهار سازند
و روشنایی را به تردیدی دوباره نزدیک کنند
تیک.....تاک.....تیک .....تاک


 




هیچ نظری موجود نیست: