۱۰/۲۱/۱۳۹۲



تجربه تلخی بود
دفن ،زیر خرمنها دروغ
تمامی آن لحظه هایی که او را مرثیه خواندند
هنوز هم بخاطر می آورم با هر تیر ،ثانیه هایی را که شکست
سکوت دیوارهای اتاقش را
نسیم سردی که لرزاند اندام خسته اي را
در سالنی که ستاره، میوه درختش شد
به دیدن احتیاجی نداشت ،پاهایش خوب می دانست ،که چرا برهنه شده اند
ولی دستهایش ،هرگز نفهمید که چرا در بند اسیرند
حتی لحظه ای که زندگی را
به فریاد کشید













خیره می ماندم او را
سیر است ،همیشه ،ومن می بلعیدم تکّه ای نان را
و می خندیدم ،خندهای اورا
هنگام بی خوابی هایم ،وقتی همان تکّه نان هم بر سفره نبود
او هنوز هم سیر بود
و در حیرت می ماندم
سکوتش را
که نگاه می کرد دستان خالی اش را
وقتی دیگر گریه هم سیرم نمی کرد
اما او هنوزهم سیر بود
حتی امروزکه مُرد
از ضعف
ولی هنوز می خندید
با چشمانی بسته









1
.................
................
کشکِ
قبلاً
پیچانده بودی ، نسخه ام را
2
تورا تار می بینم ، این روزها
یا
چشمانم ،پیر کوری گرفته اند
یا دیگری است
که تو را می بینم
1
بی نمک شده ام ، بدون تعادل
گاهی شور می زنم
و امروز ، بی نمکِ بی نمکِ بی نمک
شاید هم
تو
تغییر مزاج داده ای
2
همان به که امروز ، آفتاب پرستی کنم
لقمه ای نان را باید ، زبان درازی کنم




1
صورت مسئله را پاک نمی کنم ، با خداحافظی
پاسخی هم ندارم
چون
این عشق از بهار تنت آغاز نشد که با خزانش ، خزان
2
تاوانش را من پس می دهم
در ناگوارترین اتفاق ، که من افتاده ام
میان
دعوایی که نرخش را تنها به پای من نوشته اند
سنگین













1
روحم را پاره پاره کرده ام
بر ورق پاره هایی ،
بنام شعر
2
فراموشم کن
خرابه ای بیش نیستم
علی آبادی که  فقط ،در رویای تو آباد بود
3
امروز کلمه هستم
نسیمی از یک تصویر ، یک حادثه
اما فردا
کلماتی که سیل خواهند شد
در روزی که همه شعرند










1
هنوز هم اول کاریم!؟
برگرد تا بببینی ، کجای کاریم
2
دنیای مسخره ای شده
به لبخند ها نگاه کن
3
بدون هیچ واسطه ای
عاشق شدم
4
روحم تسخیر تو شد
حالا چه کنم؟
گورم را گم کرده ام
5
 بیرون نمی آیم
در حبسم ، حبس خانگی
عمل مجرمانه ای  است ، در سرزمین من
گرسنگی





یه گلدون
برای گاشتن
سبز شدن دوباره
به اندازه یه مشتِ من و تو
کافیه
این که شعر نیست
بخوای نقدش کنی
دردِ
کمک کن
کمش کنیم


نگران است ، می دانم
شاید حق داشته باشد
که لبریز شد ، عاقبت
از خود کرده ای که دیگر تدبیری نیست او را
اما
روشن است ،
نه برای او، هنوز هم
که در این کاسه صبر هم،  ظرفیتی است



تکراری می خوانی مرا
هر بار
نه حتی چون تصنیف قدیمی
که می چرخد ، چون زمزمه ای در گوش باد
و نه چون من حتی
که تکرارت می کنم هر بار
چون دم
و باز..........................دم


وصله ناجور شده ام
در دایره گردون این روز ها
چالم کرده اند ، در سکوتی مرگبار
زیر نعره هایی کور
رد خونی
در دستتانی که بیرون آمده اند همه از آستین هایی نخ نما
لمسشان می کنم
درد خنجرهایی که می سوزاند پشتم را
اینجا ممنوع ترین منطقه پرواز شده است پرندگان  را
اینجا حلب است
وطنم امروز


من به انتهای ابدیت ، فکر می کنم
آن دم
که خورشید نگاهم ، جهانی را به خاموشی می کشد
و یکپارچگی به معنا  می پذیرد مرا
پلی می سازم امروز برگ برگ
از همه ثانیه هایی که سپید رهایشان کرده ام
به ارتفاع تمامی رویاهایی که به آب سپرده ام
و دستانی را که نگرفته ام
دلهایی را که شگسته ام
و پاره ، پاره کرد ه ام ، همه آن شعرهایی را که هیچگاه ننوشته ام
من به انتهای ابدیت فکر می کنم
آن دم
که برگهای سپید شعرم ، سیاه می نویسند امروزم را











چقدر دور مانده ای
نسیم چشمهایت را احساس نمی کنم
چقدر طولانی راهی است
این یک قدم مانده به پایان
سایه هایی که به خاموشی رفته اند
بی تفاوت کنار هم می میرند
همه ثانیه های این سفر را
ولی
به رسم همه خیانتها نمی بینم ، تنها جای دستان تو را
کنار این جسد
و اما
هنوز هم می توانم درد هایم را فراموش کنم
و به گوش سپارم امواج زندگی را
که خروشان به بازی می دهند ثانیه های پیش روی را










حتی
فریاد شگستن استخوانهایش ، نگاهی را متوجه نکرد
جمعیتی را که می گذرند از کنار هم ، بی تفاوت
مسیری را
که مردم عصا بدستش ایستاده طی می کنند راه را
سالها است بدهکارند ، نذر هایی که بهارشان را سبز نکرد
در فروغی که از چشمهایشان عبور نکرد
شاید دیر شده باشد و شاید هم دیگر عجله کار هیچ شیطانی نباشد
پایانی که سر آغازی برای هیچ شروعی نیست
وقتی تاریخ مصرف چند هزار ساله ای به انقضاء نزدیک می شود
دیگر هیچ آبی عطشت را خاموش نمی کند
وقتی تشنه به خون می شویم
تو بگو
چرا نگران نباشم
فردا را دوست من








همین جا آغاز کردم
کنار خیابان
در کوچه پس کوچه های خاکی
هنگام آبستن شدن اتفاقها
به فصل درو دلواپسی ها
همین جا دیدم ، همه خدا را
فاصله بین همه من بود ، با همه او
و اسکناسهای مچاله ای که قاپم را می دوزدیدند
برای همه رویاهای سبزم
پشت  همه چراغهای قرمز















بی مناسبت نبود
قدمهایی که جای پایی نمی گذاشتند
در خیابانهایی که می سوختند
لحظه به لحظه
مقابل میلیونها چشم ، اما کور
درشهری که جز مردن هیچ اتفاقی تازه نبود
افسوس هایی که آه می شدنددر هر غروب  اما بدونی هيچ طلوعی  می گذشت
بی تفاوت
و امروز
محکومم
تماشایی ترین مرگم
زنده زنده می سوزم
در دستانی که جنایت کار او بود
اما مکافاتش نسیب ما شد










اینجا آرامترین اقیانوسی است که موج کوتاه می فرستد
ساحل نشینانی را که حمام آفتاب دارند
اینجا زمان اختراع نشده بود
وقتی ماهیان پرواز می کردند همه ي طول مسیر را
و هنوز هم حتی
هم جنس     باز     با هم جنس می کند پرواز
و هدیه مرواریدمی گرفتند هنوز هم پاهایی که بر کَفّش قدم می گذارند
اینجا زندگی را تنفس می کنند و آب توبه ای بر سرش نمی ریزند
و هنوز زندگی گناه نشده است تا به سنگسار هدیه برند
اینجا همه باور دارند گناه ، هم حس زیبایی است در گلدان سبز خانه ها
وقتی زندگي بدنیا می آمد ازهم آغوشي پروانه ها

هیچ نظری موجود نیست: