۱۰/۲۳/۱۳۹۲

آغوشش برای همه باز بود
اما او
فقط
بچه ای را می دید
در انتظار
 




عدالت
گردن کسانی را فشار داد
که دغدغه ای جز
عدالت
نداشتند





کلاغان بسیاری را می شناسم
شکایت مترسک به قاضی برده اند
امروز
  







 بهار را می شنوم
بی صداترین قدمهایی که نزدیک شده اند
و پر شوق ترین دستانی که بر چشمهایم بوسه می کشند
آوازی که زیر لب زمزمه می شوند
در یخهایی که می شگنند ، آبی آسمانها را زلال در دل کوه و سقوط می کنند
در مسیر آزادترین ماهیان راه که آزادگی را زندگی کرده اند






 

هیچ نظری موجود نیست: