۱۰/۲۱/۱۳۹۲



جابي براي جابجايي نبود
ترانه نبود
مرثيه مي خواند
باران
در انتهايي ترين و كورترين روزنه هاي اميد ،خوابيده بود
وقتي بر سرش نازل شد
و سپس اين خاكي ترين مسافر زمين بود ، كه به گل مي نشست



به عمق همه دردها ، زخم دارم
وبه اندازه همه مسافران ، در راه مانده ام
هنوز هم پشت خطم
اسیر ریلهایی که گوش سپرده ام ، چشمهای منتظری را
و دستانی که به پرواز آورده ام برای شکار لبخندی بر لبانی خسته
برای تقسیم با تو
چیزی ندارم جز همین دستان خالی ام
 کمی زود آمده ام ، شاید هم کمی دیر کرده باشدم
اما هنوز هم افق را تنفس می کنم
و نسیم آمدنش را می شنوم




پاسخش را دادم
ناله هایی را که هفت ستون خانه ام را لرزاند
تمنای لقمه ای نان ، برای نمردن
امروز بازار کار شیطان سکّه بود ، داغ داغ داغ
و خدایان ، همه خوابیده بودند ، خواب خواب خواب
ومن مانده بودم معطل
به داغ کدامین بگریم


خود سوزی کرد
امروز
در آغوش ابرهایی که گریستند او را
و چشمهایی که هنوزهم رصد می خوانند آسمانها را
ستاره ای که افتاد ، نه همچون اتفاقی که میان ما
از بیراه ترین راه کور در حد فاصل انجماد و انقراض
حتما چراغ قرمزی را عبور کرده بود که از چشم ماه هم بیرون افتاده بود
یا که نه ، اسم شب را آواز نخوانده بود
مسئله کنجکاوی نبود
وقتی  گل سرخی پژمرد میان دستان جادوگر
و چشمه هایی که می خشکید هر روز زیر چادرسیاه شب
به در بسته کوبیده ایم همه آروزهای خسته مان را

به فصل سکوت
که نسیم هم در بغض باران  نمی ترکد
و ابرهای خاموش سر به بالین هم نمی گذارند
من به ترجمه نگاهت مشغولم
تا رمز بشکافم تمامی طول شب را
از قاب خسته ای که به دیواره دلم میخ کوب کرده ام
و بارها می خوانم
تا فصل
 طلوع دوباره ات
هوا آلوده است
فضا ، آلوده
خدا  را ، سکه ضرب زده اند ، این روزها .
وقتی بهشت  به دیناری می دهند
عشق ، چوبِ حراج می زنند  ، احترام ، کیلو کیلو  می فرشند
و نمره بیست ارزش می شود ، برای  سنجش آدمیت .
چه کسی  راباور داشته باشم
مادرانی که شیر خشك به فرزند می دهند ،برای تناسب اندامشان   و یا ...
راستی تو
با کدامین معیارِ دستمالی شده ای میزان می کنی
عشق مرا
وقتی هنوز کالا نشده است




هنوز
می شنوند
گوسفندان
صدای شبان را
و
سگان.

می بینند
هنوز
عنکبوتان
لانه کبوتران
می تنند تار
در دل سنگ
و
خدایان
موسی  ، ابراهیم
خشمگینند
هنوز.

ابراهیم
گریست
و اطاعت
اسماعیل نجات
گوسفندان
آماده قربانی
فرود
خشم
اورشلیم به وسعت خاک
سبز
شیپور ها
نواختند
از مناره ها
صلیب ها
شمشیر
بستند
و
گوسفندان
همه
بر
خاک
انتقام
.....
شدند











هنوز هم کودکم
تشنه،گرسنه ،کمی هم حسود
برای شنیدن جمله هایی کوتاه
مثلِ یک حسرت
"دوستت دارم عزیزم"....
"صبحت بخیر کوچولو".....
"ناراحتی؟ ،نبینم غم داشته باشی"...
"بزرگ شدی نکنه عاشق شدی؟"...  " بیا کمی با هم صحبت کنیم"
عٌقده
تشخیص دکترِ
خدا را شکر کشنده نیست ،
اما.........
بیماری ام  را می گویم












هنوز هم سخت بیدار می شوم
صبح را با عربده های ساعت مچی ام
و روزم را
مسیری که رفتم ،سی سال 
میز کارم و لبخند مسخره ی روی لبانم
و باز ،زنگ ساعتم 
غروب را شناختم با ساعت دیواری محل کار
و شب را دیدم بر صفحه ساعت  دیواری خانه
و باز صبحی دیگر
و باز بیدار می شوم سخت ، هنوز هم
همین آهنگ ، همین چند سطر ، سی سال
و  امروز هنگام نوشتنش حالم به هم خورد
بیچاره تو يي که مي خواني











زمان ايستاد
منتظر
در متروك ترين ايستگاه
بيرون افتاد از شرقي ترين نقطه شهر
كه خاك هم هضمش نكرد
مقابل چشماني كور
مدفون در عميق ترين چاله خواب
وقتي
شبانه قانون مي نوشت
فتوايي
كه تابستاني را آتش كشيد













دور مانده ام
گم شده ام ،نیمه راه ماند ه ام
در آینه نگاه کن
لحظه لحظه های بودنت را غرق شده ام
وقتی
زمان می ایستد برای تماشای تو
من
ورق می زنم ، همه خاطراتم را
کنار زیباترین چین خوردگیهای طبیعت
نازنینم
کنارم باش ،معشوقه ام


درک می کنم تو را
بخاطر سیل خونی که به را انداخته ای
معلوم شد
هدف مقدسی داری






بی قواره شد
در آن سیاه روزهای زمستان
لباسی برتن این صاحب مرده
از فلسفه ای که بافتند
وقتی همه
می بریدند دوست و دشمن
و تنها
میرزا ماند و خرش
که کار
کار انگلیسی ها است!!؟
نه من ِچوپان دروغگو یا آن !!!؟
دهقان فداکار!!؟؟



نگاهم کن
همه ي چکیده ای را
که تو
همه ي خلاصه آن بودی




همین جا بود
گوری که جمعی چال شدیم
در ساده ترین اتفاقی که افتادیم
به
" باور ِ"
تکراری که هر بارش تکراری نبود
برای رسیدن به آرزوهای این بزرگ مردم کوچک
و
" دروغ "
مرهمی برای عبور از مرزهای توهم
به
" تسلیم ِ"
باورهای پوسیده  در تو در توی احساسات
لا بلای پروسه ای از یک راه بی انتها
در
" ایستادن ِ"
رو در روی یک دگر
مقابل دشمنی که دشمنی نداشت ،برای جنگیدن
و حالا پیدا شده ایم
بار دیگر
در لایروبی  دوباره زندگی





ابری ترین فرصتم ، تو بودی که باریدی
این تشنه ترین لحظه هایم را
میان غریب ترین فاصله ها               
وقتی
لحظه های سنگینی را پشت سر....
نه
روی سرم احساس کردم
هوای مسموم بی تو بودن را

















خودم را دور می زنم
تا دلیلی برای آمدنم پیدا کنم
نه به این دلیل که تنها منظومه ای  که یک سیاره بدورت می چرخد
نه
می دانم، می دانم می دانم
سرگردان ِ چون من زیاد کرده ای
اما من
تنها ترینم ، که تنها دلیلم تو هستی
که مجبور است
سر به هر چاهی ، برای با تو بودن فرو برد
تصمیمم را گرفته ام ، حتی به قیمت سوختنم
تو را خواهم گرفت
از همه فاصله ها











همه رویاهایم را فروخته ام
برای خریدِ لحظه هایی از زندگی
و آرزوهایم را سوزانده ام
برای منجمد دستهایم
من عضو تنهاترین حزب شهرم
نماینده بی صداترین مرگم
من سیاه  سرمای روزگار را  ، می کشم
همه سهم غارت برده ام را می کشم
من ، تنی بار می کشم
میدانهای غریب این بیکانه شهر را
من تنی آه می کشم
وقتی ارباب پول از گرد تنم فرار می کند
و من با هم بند خودم دعوا ، افسوس می خورم ،
کشیدن این درد را ،درد می کشم،
درد ِ پا ،درد ِ کمر ، درد ِ فتقم   ، درد ِ بی درمانم
وقتی فرزندم شغل در بند ِ مرا ....... آزاد می نویسد
من آه می کشم ، وپرسه می زنم ،غربت دستهای بی تفاوت را
وقتی سفت می فشارم
دستِ چرخ دستی ام را
من تنی کار می کنم تنی درد می کشم تنی آه می کشم 
وبا خلق یک لبحند بر چهره فرزندانم
من همه لذت آزادی را می کشم
تعجبی نمی کنم
درختها بهار را نمی شنوند
وقتی
گم شده اند شاخه ها ،در خوابی که بهار را کابوس می بینند
چطور انتظار را تصویرکشم ، به چشمانی که منتظرند
حقیقت ببارد به مرز های نا باور ی
پشت دیوار ها ،سبز می شوند برای ندیدن
این ، گریه درخت نیست
فریاد نشنیدن درد ها است
وقتی
از کنارهم می گذریم ، نمی شنویم
خیره به چشمان هم می نگریم ، نمی بینیم
می سوزیم ، در آتش رقصیدن ِ هم دگر را احساس نمی کنیم
تعجب نمی کنم
در این گم شدن لحظه ها
گرگ ها هم ، تخم گذاری کنند







شاید بهتر آن بود
 می ایستادم
روی همان پایه ای که تو از آن افتادی
هنگام سقوطم
از آن بلندایی که تو به آن ایستادی
گند خورد
به حال و روزم ، بد جور غریبم
پشت پنجره ای بسته به تماشای باران ایستادم
و غبطه ، تنها خوراک این روزهایم
حتی به این کرمهای باغچه
که شخم می زنند زندگی را
به شوق باران


اینجا
سیاه می پرسند
و جواب
سفید می خواهند
اما او
سرخ نوشت
بر سیاه تاریخ امروز
جوابش را
من مانده ام ،
چند صندلی کهنه روبرویم پنچره ای بسته به چشمهای خسته ام
 در فضایی خالی از همه بودنها
وصدای خنده لحظه هایی که می دوند بدور هم   
از هجوم نسیمی بی هنگام
کنار ماند ه ام از تو که نیستی کنار من
کنار شادی او
حتی وقتی
صدای ممتد بو ق اتومبیلها خبری از بیداری شهر نداد
ولبخند آن دخترک گل فروش هم نشانی از رضایت او نداشت
و
کنار غم ها یش
هنگام عربده کشی های توپ خانه ها









آشنا ترین احساسم را به مزرعه کاشته ام
هنگامی که همه تلاشم را به گوش ِ این مترسکها قار قار خوانده ام
من عاقبتم را
دستان قمار بازی به امانت داده ام
که در جستجوی باد قایقی را بر آب کرد
دریایی که هنوز هم کلافه بود
و سر به صخره می کوباند
هنوز هم
حال ِ خوشي ندارم


گاهی مسیری نیست که انتخاب کرده ایم
چون شعله ای كه ،به دار خانوشی می کشند
در بلند ترین نقطه از ابتدای راه سوختن
و گاهی هم رسیده ایم
 به انتها
که انگیزه ای نیست برای سوختن
اما من ، جستجو گرم
انگیزه بسیار می زایم هنوز هم برای سوختنم



زیر روشن ترین سایه ها
سایه ای محو می شود در امتداد قد مهایی که می روند
رنگ پریده ترین عصر ها را
در شبی،بی مهتاب  که انتظار می کشد
چشمانی راکه فرود می آیند
در آزاد ترین سقوط، محو شوند
زیر رد پاهایی از نفرت ،
در عمق سیاهی حجره هایی پوسیده
کودکانی که آموزش می گیرند
نه زندگی را
که برای الهه مرگ
قربانی باشند










هنوز هم
دوست دارم ، دوست دارم ها را
در شهری که زندگی رابه صلیب  می کشند
و شرافتها را به باد
دوست دارم ، دوستت دارم ها را
حتی
بدور این مکعب بن بست
که کابوسی است بیدار ماندن
و دوست می دارم ، هنوز هم عاشق شدن را
میان نگاههایی که آشنایند همه
و رهگذرانی که هم دردند همه
می دانم
بیراه نرفته ایم ، به چاه افتاده ایم
اما
هنوز هم دوست می دارم زندگی را








انعکاس خودم بود
درهای بسته ای که به تماشایم ، ایستاده اند
و
دیوارهایی که خیره خیره روبرویم ، ......
چون  زمان که بر جنازه ساعتی ، ایستاد
 و من که هنوز هم سرگردان ِصدای زنگی  ، نشسته ام
بر
کاناپه ای که دیگر خودش هم از نفس ،  افتاده است
انعکاس خودم بود
می دانم
همه شعرهایم که هیچ گاه تمام  ، نشده اند













هیچ نظری موجود نیست: