۱۰/۱۷/۱۳۹۲

ینجا ، همه جنگلند
نا شناخته





چاره دیگری را نمی بینم
جز تو .
راستی ، بی چاره های دیگری را هم می شناسم
که چاره دیگری را نمی بینند .
جز تو








 
بیراه
می روم
خلاف جریان
و عشق را در آغوش گناه بالغ می شوم
مسیرم را دور زده ام
درست
از وسط خطی ممتد
و عبور کرده ام از چراغهای قرمز پیش رو
حالا
رهایم کن
می توانم پرواز کنم





 دست نخورده اند
بدون هیچ تغییری ،
دردی است
که فریاد می کشد
شعر امروز










هیچ نظری موجود نیست: