۱۲/۱۶/۱۳۹۰


ریشه ای پوسیده ،متعفن
قصه هایم ،همه ناتمام ،آخرش ،یکی بود یکی نبود
نه دیوی که بخار شود، نه قهرمانی که شهری را نجات
گنچشکها آواز می خوانند، هنوزهم طلوع را و کلاغان هنوز زیبا
با اولین نسیم ،بادبادکم بر امواجش می رقصد و فانوسم تاریکی را شکارِ طلوع می بیند
محو تماشایش می شوم ساعتها مورچه ها را
خاک می سپارم پرنده ای که سرما را می میرد و من هنوزهم اشك می ریزم
همه زشت و زیبایند ، مادرم ،پدرم ،خواهران و برادرانم
قهر و آشتی می کنم فراوان
لذت را عجینِ بازی می بینم ، سگان را مهربان ، گربه ها را ملوس و آسمانم را آبی
رویاهایم سوارِ رنگین کمان است،دنیایم هنوز هم رنگین
و
دوست می دارم هنوز
شاشیدن به سیاه این روزگار را
چه کنم؟
کودکی ام ، رهایم نمی کند و قصه هایم
هنوز هم نا تمام

هیچ نظری موجود نیست: