۱۲/۱۶/۱۳۹۰


پیر مرد را عبور کن
آهسته
تمام هستی اوست ،همین خاطرات خاک گرفته
بگذر ویرانه هایش را،همین مسیر بود ،کنار دشت
قبل از نسیمی سبز ،که تورا برانداز کند
بازی نکن ،عبور کن
صخره هایی که با تو سخن خواهند گفت
گوش نده، مسخ نشو ، سخنانش را
مشتی خاطره از نجواهای کوهنوردانی که با او سخن گفتند، شبهای تنهایی خویش را در افسون قله ای پیر
چشمهایت را نبند ، به ستاره ها خیره نشو فقط عبور کن خیابانهای شلوغش را
زیر بازارچه ای قدیمی ،کنار قناتی خشک پشت باغی با دیوارهای کاگلی
کوچه ای باریک ،سمت چپ،درب اول نه،دوم نه ،شاید سوم یا چهارم
خانه ای با آجر های بهمنی سقفی شیر وانی و دری همیشه باز که پرده ای را در باد بازی می دهد
ساقه های خشكِ گل سرخ با غچه ای کنار حوض آبی،آب دارد یاکه نه؟ماهیها زنده اند؟
مواظب باش ،بچه گربه های سیاه و سفیدی که بازی می کنند پاهایت را
صدا نزن!کسی نیست پاسخی نیست؟ تنها باز گشت صدای خودت را می شنویی ،وارد نشو ،بگذر
زیر سایه درختی کهن با برگهای همیشه سبز،آواز کلاغان را گوش کن ،آدرسش را می خوانند
مشغول بازی است ،خجالتی و کمی چشم چران
صدایت را می شناسد، با او سخن بگو
نگاهت را می خواند، از او بپرس

هیچ نظری موجود نیست: