۱/۱۹/۱۳۹۱


نگاه کن ، باورم را ، در آینه ، تاکه درکم کنی ،که چرا هنوز هم زنده ام
میان تکه هایی از شگسته ترین آینه ها که می پاشند بذر نبودنت را
درمعلق ترین پل های سرگردانی در بستر آرزو هایی که کابوسند تصور نبودنت
چطور می توانم برسم، وقتی ایستاده ام تویی را که دور می شوی
عبورمی کنم فاصله ها را، و ترک می کنم زیباترین باغ بهشت خدایت را
حتی اگر گم کنم ،
خودم را
میان آغوش تو ، اگر لحظه ای معجزه ای باشد مرا

هیچ نظری موجود نیست: