۷/۱۰/۱۳۹۲


سیر تکاملی هنر(9)
مرگ ، خرده بورژوازی ، هنر

مرگ ، بی مرزترین کلمه و مهمترین دغدغه بشر در طول تاریخش و شاید منشا بودنِ او تا به امروز و علت تکاملش ، و بزرگترین ترسش و بی نهایت سوالهایش وبسیاری دیگر اما در کمی حوصله این چند سطر نمی گنجد پرداختن به این دنیای نامرزی ،انسان را می توانیم موجودی پر از احساس با دنیایی فراتر از این بودنش در قالب رویا و هنر نیز تعریف کرد و این همه میسر نبود جز اندیشیدن به مرگ این هیولای بی انتها ، سوالی که مرز اندیشه ی بودن هر انسانی است ، که چه خواهد شد از پس این بودن ، تنها مشتی خاک نتیجه این لحظه هایی است که باید عبور کند یا مرحله ای است بدنیا ی فراتر از این ، تا که واردش نشد متصور نمی نماید چون تولد نوزاد از رحم مادر و خلق اندیشه ایی بس بسیار که نمی توان همه را در چند خلاصه نمود شاید مهمترین عکس العمل مقابل مرگ زندگی است در قالبهای گوناگونش یکی آن را در بودنش جستجو می کند و دیگری آن را پس از مرگش می داند ، اما تفاوت این دو در یک کلمه مرموز دیگر است که با تولد مرگ در ذهن پدیدار می شود چون شب از ورای روز و روز از پس شب می زاید و تئوری جاودانگی از پس مرگ به معنای پوچش متولد می شود ، جاودانگی که گاه در نگاهی مقابل یکدیگرند ،اما چون آینه ای که یک تصویر می نمایاند یکی بودنش را مرگی می بیند که با تولد زندگی دوباره آغاز می شود بدون دغدغه های این بودنهای پر مشقت و دیگری با ندیدن مرگ به تصور فنا ناپذیر بودن می کوشد هریک بشکلی اما در عمل بیک نتیجه می رسند که زندگی فنا ناپذیر است اما اولی آن را پس از مرگش می بیند و دیگری با انکار مرگش این دسته دوم معمولا کسانیند که مرگ را مرغ همسایه می بیند نه اتفاقی که برای او خواهد افتاد،یکی با انگار این بودن دل به آن یکی می سپرد و دیگری محو این بودن می ایستد و تماشا می کند لحظه های بودنش را اما اگر اساسا انسان با این دغدغه زندگی نمی کرد چه می شد؟
در فلسفه مرگ ، اگر اندیشیدن به آن نبود چه اتفاقی را شاهد بودیم ، مهمترین اتفاق ، اتفاقی است ،که برای دیگر موجودات زند افتاده است یعنی هیچ ، و بی شک برای این موجود هم هیچ اتفاقی نمی افتاد و در بهترین تصور او هنوز هم در غارها بدنبال لقمه ای شکار در راه ، اما گروهی هم بودند در این هیاهوی صداها که مرگ را میدیدند و می بینند اما منتظرش نمی شینند برای عبور به زندگی فناناپذیرشان بلکه آنان می کوشند از لحظه های بودنشان حداکثر استفاده را ببرند گروهی که تسلیم بودنها نمی شوند و در پشت هیچ دیوار و تابلوی ایستی نمی ایستند چون می دانند باید بهترین ها را برای بودنشان داشته باشند و این مهمترین علت خلق هنری است که افلاطون را به چالش کشید و افلاطون او را ، خلق هنری که بدنبال بهترین رویاهای ، بودن می رفت ، نه آن رویایی که از پس مرگ متولد می شد ، رویایی که وظیفه داشت دنیایی را بتصویر کشد که برای بودن بهترین ها باشد برای همه و این اتفاق در دنیایی که انسانها را با احساسهای گوناگون مجبور به بودن در کنار هم کرده است بسیار مهم می نمود و حتما بر گروه حاکم خوش آن بود که ذهن مابقی جامعه را به دنیایی متمرکز کنند جز آنی که بر آنند ، و بر آشفته این رویا می شدند که دنیا را برای بودن جستجو می کردند و هنرشان مُبلغ بهترین بودنها را تنفس می نمودند و کم کم اندیشه ها نیز در پی خواستهایشان می رفت تا گروهای اجتماعی را به گرد خویش خوانند حاکمان بی شک هوادار آن رویایی نبودن که دنیا را یا نمی دید یا اگر هم می دید دنیای عبور به مرزهای فناناپذیری ببیند و احساس به همه چیز بپردازد جز مواردی که دنیای بودن را بخواهد برای بهتر بودن تغییر دهد آنن بی شک دنبال این می رفتند که احساس را دروغی بیش نبینند و القا کنند که این حواس پر از اشتباهی است که ما می بینیم پس اعتمادی به آن نتوان کرد و بهتر که به فلسفه گوش کنیم و بدانیم پشت این دیوار احساس زندگی است فنا ناپذیر. و در راستای همین نیز اتفاق دیگری که آن روی آنِ همین احساس بود نمایان می شد که این دنیارا فساد می دید و دنیای دیگری را نیز نوید می داد از پس این شکلش به آن دیگری و هر دو یک پیام داشتند که نمی توان زندگی را در این بودن انتظار داشت ، با نگاهی به تفکرات ایدئولوژیک به این مهم می توان رسید، ایدالیسمی که دنیای دیگر را پس از این دنیا بتصویر می کشد و ایدالیسمی در لوای ماتریالیسم دنیای دیگری را بهشت بودن معرفی می کند و هر دو در یک پیام مشترک که نمی توان در این بودن بود و زندگی کرد،
و در انتها هر دو بیک نقطه ختم می شدند دنیای فعلی آنی نیست که زندگی بنامیمش ، و حال چه اتفاقی دنیای بشری را از این تفکر به کام خویش می برد ، شاید مهمترین آن جنایت بود که توجیحی عقلانی و قانونی پیدا می کرد چون هم می توان در راه زندگی آینده کُشت و کُشته شد ، چون اینی که بسر می بریم زندگی نیست و زندگی آنی است که از پس مرگ متولد می شود، و تصمیم برای مرگ امری عادی است در ایدئولوژی زندگی پس از مرگ ، با نگاهی به فلسفه انتحار بدون ارزیابی ایدآلیسمی یا ماتریالیسمی آن شاهدیم که آنان می میرند و می میرانند کسان را چون زندگی را اینی نیست که می بینند و می پندارند چون احساسشان دروغ می نویسد و می بیند و می شنود آنی است که اگر رها شوند و بمیرند به آن می رسند و حد اقل این است که، این زندگی ارزشی برای ماندن ندارد
حال پس از این مختصر ارتباط این اندیشه ها با گروهای اجتماعی چکونه است ، من سعی می کنم تمرکز این چند سطر را به گروه اجتماعی بدهم که به زندگی و لحظه های بودنش می اندیشد و برای ارتقای آن می کوشد و برای نا محدود کردنش مبارزه می کند در تمامی عرصه ، بی شک گروهی که قادر است چنین کند دسته ای از مردمند که مرگ را زندگی می کنند و دائم با آن مبارزه می کنند گروهی اجتماعی که هر لحظه جایکاه اجتماعی خویش را در خطر سقوط و مرگ اجتماعی می بینند این گروه همانی است که ما آن را خرده بورژوا می نامیم ، گروهی اجتماعی که مرگ را لحظه به لحظه تجربه می کند و برای بودن و زندگی مبارزه و لحظه هایش را از بودن استفاده می کند او می داند که این بودن می تواند هر لحظه به نبودن پیوند خورد پس می کوشد از ثانیه بودنهایش بیشترین استفاده را ببرد و به این خاطر است که پیشرو هر هنجار شکنی است هنجار هایی که او را از تجربه بودن باز می دارد ایشان می داند که در این زمان اندک باید بیشترین سود را ببرد و هیچ مانعی را بر نمی تابد برای این مهم ایشان مهمترین گروه هنجار شکن جامعه محسوب می گردد و هنر این قشر نیز چنین است ، رویاهایی که همه بودن و بهترین شدنها را به تصویر می کشانند ، هنر این گروه بطور حتم پیشرو ترین هنجار شکنانند که می خواهند بیشترین تجربه را از زندگی ببرند واین همان فاکتورهای اساسی هنر امروز محسوب می گردد و بی شک این خرده بورژوازی است که هنر روز را بتصویر می آورد ایشان هیچ محدودیتی را بر نمی تابند و اگر آنان به دلایلی اقتصادی به گروه قالب در آیند و از نظر جمعییتی قابل توجه باشند مهمترین گروهای سیاسی جمهوری خواه و دمکرات را خواهند بود همانطور که می بینیم در جمعییت ایرانی مهمترین گروه جمهوری خواه و مدنی همین گروه اجتماعی هستند که آن را خرد خطابشان می کنیم

هیچ نظری موجود نیست: