۳/۰۳/۱۳۹۱

خیره مانده ام
در همین نگاه
و نفسهایم را شماره می اندازم
آرزوهایم را چون بوغچه مادر بزرگ گره باز می کنم و باز ،گره می زنم
سالهایی را به آتش کشیده ام ، برای این لحظه
وقتی پنجره ها هم عادت کرده اند به خیره ماندن به دور ترین نقطه
و گنچشكها برای خوردن چند دانه ،آمدنت را دروغ آواز می خوانند ،هر روز
چقدر احمقانه است
بدهكار به هیچ شدن

هیچ نظری موجود نیست: