۳/۰۳/۱۳۹۱

امروز هم فرار کردم ، چون دیروز
باز همان قصه
نه چون دیروز ، برای لقمه ای بیشتر از سهم برادران و خواهرانم
برای لقمه ای زندگی
نه از سفر پدری ،چون دیروز
از پرسه زدن ،گل فروختن ، گدایی کردن ...نمی دانم
فرار کردم
و نه چون دیروز از کتکهای پدر،
از ترس
تنها مردن ، بی کس بودن ،.......باز نمی دانم
فرار کردم آخرین نفسهایم را در پاهایی خسته از بودن
سالها است که می دوم فرار را
و فراموش کرده ام روبرویم را
به پشت نگاه می کنم
و ترس بیدارم می کند هرشب کابوسهایم را
و امروز دویدم به انتهای روزم ، تا اولین ستاره
کنار دیواری که همین دیروز عبور کردی، شاید هم فردا
نمی دانم

هیچ نظری موجود نیست: