۳/۰۳/۱۳۹۱

هنوز نمی دانی چقدر دلگیرم
از خودم ،تو ، روزگار ،
از گذشت زمان
که تلاش می کند محو سازد
تنها ثاتیه های مانده از تو را
از اینکه مرحم کند زخمها را
که بوی تو می دهند هنوز هم
چقدرسوز ناكند ، زخمهایی که بر قلبم بیادگار گذاشته ای
می بيني ،هنوز هم ناراحتم ، از این باران
که می شوید هر بار رد پاهایت را ، از روی تنم
و چقدر غمگینم از غروبی که تو را بلعید
وثانیه ای که تو را تمام گفت
و نسیمی که تو را با خود برد
چقدر

هیچ نظری موجود نیست: