۳/۰۴/۱۳۹۰

سراب

سراب


سرابي بود
آنچه
ناميديم،عشق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ومن
كابوسي،كه از رَحم ِ نگاهش
زاده شدم
از اعماق نگاهي خسته
متولد شد
بودايي مهربان

سرابي بود
نسيمي كه مي باريد
تاكويري را
نوازش دهد
و باراني كه مي بوسيد
جاده اي بي پاياني را

سراب بيش نبود
آن تكّه سنگي كه مي بايد
ساحل امني باشد
براي مسافر خسته اي كه مي آمد
تا
بياسايد
شبي را
در دامان بودايي مهربان
كه مرحمي شود
براي زخمها و دردها
مسا فري كه مي آمد
از انتهاي جاده اي بي پايان
كه
ديده نشدن
نقطه شروعش بود
با
پا هايي بي رمق از
پا نشدن
و "فعل مجهول" ترسيدن
و دستهايي مهربان
كه فرياد خستكي را
مي س‍‍رائيد

سرابي بيش نبود
نقطه تاريكي
كه
بودايش ناميد

هیچ نظری موجود نیست: