هر بار كه در،باد همسفر مي شوم
تمامي ذرات وجودم را
بر روي خاطراتت
...مي نشانم
تا
بار ديگر مرورت كنم
از اول
چون
خاكي تشنه
در آغوش خورشيد
و نسيمي كه مي گذرد
و او تنها
چشم
به تكـّه ابري دوخته
كه بر قلبش باريد
تكّه اي ابر
آمد
در آن شب خسته
و باريد
كه سيراب كند
اين خاك تشنه را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر