۳/۰۹/۱۳۹۰

تو




هر بار كه در،باد همسفر مي شوم
تمامي ذرات وجودم را
بر روي خاطراتت
...مي نشانم
تا
بار ديگر مرورت كنم
از اول
چون
خاكي تشنه
در آغوش خورشيد
و نسيمي كه مي گذرد
و او تنها
چشم
به تكـّه ابري دوخته
كه بر قلبش باريد
تكّه اي ابر
آمد
در آن شب خسته
و باريد
كه سيراب كند
اين خاك تشنه را

هیچ نظری موجود نیست: