۶/۱۲/۱۳۹۰

می شنوم
اشكهایی که می گریند
می سرایند عشق را
منتظری که درد می کشد،انتظار را
نه آن دور دستها
شاید
همین نزدیکی
پشتِ این دیوارِ یخی
هر روز،هر لحظه ، می خوانم نگاهش را
اما
صدایم می زنند ،وطنم ،مردمم
اسیرم،اسیر باورها
منتظر نمان، نازنين
می ماند ، می دانم،
می گرید ،فریاد را
می شنوم ،
امواجی که می آیند
بهار را
سبز کنند، زمین را
دیر نیست
ویران شدنِ حصار ها
آغوش گرفتند ، بوسیدند
نازنينم
فردا
دور نیست ،



هیچ نظری موجود نیست: