دوستِ من
۴/۰۱/۱۳۹۱
دلم سوخت و اشک ریخت
به حال خودم
زانوان ،غم گرفتند بغل
به حال خودم
بغض هم یاری نکرد و ترکید
از گلو فرو ریخت فریاد
به حال خودم
از سینه برون نیامد نفسی
سنگین شد
به گوشه ای نشستم وشد زار
احوال خودم
خونم وفایی نکرد وبی حرکت ماند
خوابید جسم و بی روح شد
حال خودم
در قفس اسیرم ،حصارو میله ای نیست
سوختم ز بی کسی
به حال خودم
جام می ام ریخت و قلم هم وفایی نداشت
بی حرکت ماند و خشکید
حال خودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر